وجودشناسی در فلسفه 11 و 12

وجودشناسی در فلسفه 11 و 12
سعید طبّی ممتاز آموزش می دهد:
هستیشناسی یکی از شاخههای اصلی فلسفه
به معنای شناخت جهان است؛ به این معنا که بودن چیزی به چه معناست و آثاری که بر این هستی داخل میشوند را چه مینامیم. این سوالات از یونان باستان تا دورههای مدرن رد پایشان مشخص است. یکی از سوالات اساسی هستیشناسی این است که هویت موجودات به چیست؟
یعنی بودن من به عنوان یک انسان و بودن یک شئ چه تفاوتی دارد؟ خب، همینطور که میدانیم آغاز فلسفه از یونان باستان است. فیلسوفان اولیه وقتی تغییرات فصلی و آبوهوایی را دیدند، در ذهنشان پرسشی مطرح میشد:
در پس همهی این تغییرات چیست و چه چیزی ثابت میماند؟ در فلسفهی پیش از سقراط دو فیلسوف بزرگ به نامهای هراکلیتوس و پارمیندس وجود دارند که هر کدام دیگری را رد میکنند. برای فهم دیگاه افلاطون، تصور کنید دو جملهی «داریوش انسان است» و «نرگس انسان است». در منطق شما مطالب را میخوانید و تقسیمبندی اجزا را انجام میدهید: «نرگس» موضوع است؛ «انسان» محمول و «است» رابط است.
حال فرض کنید شما فیلسوفی در یونان باستان هستید. داریوش و نرگس اشیا جزیی یا فرد هستند. انسان یک مفهوم کلی است. پرسشی که برای افلاطون و فیلسوفان اولیه پدید آمد این بود که انسان به عنوان مفهوم کلی در کجا قرار دارد؟
آیا فقط در ذهن قرار دارد یا به عنوان یک امر واقعی در جایی بیرون از ذهن؟ فرض کنیم که انسان فقط در ذهن وجود دارد، وقتی ما جملهی داریوش انسان است را به کار میبریم، از نگاه افلاطون این جمله به چیزی اشاره دارد.
پس این انسان به عنوان یک مفهوم کلی باید در جایی قرار گرفته باشد. حال سوال اینجاست: بودن داریوش یا نرگس به چه معناست؟ افلاطون معتقد است ما جهانی به نام جهان کلیات یا ایدهها داریم. در این جهان ایدههاست که میتوان انسان کلی را در آن پیدا کرد. این جهان ایدهها را مُثُل نامید.
پس، از دیدگاه افلاطون ما با دو جهان سر و کار داریم: یکی همین جهان است و دیگری جهان مُثُل. افلاطون اعتقاد دارد که همین داریوش و نرگسی که قبلتر نوشتیم سایههای آن انسان کلی هستند که در عالم مُثُل قرار دارد: پس جهان طبیعت جهان سایههاست. از این روست که او تمثیل خود را که همان تمثیل غار افلاطونی است خلق میکند.
برخورد فیلسوفان اسلامی با فلسفه غرب
زمانی که فیلسوفان اسلامی با دیدگاههای افلاطون و ارسطو مواجه شدند، سعی کردند چیزهایی را از این فیلسوفان بگیرند.
به طبع یکی از موضوعاتی که ناسازگار بود بحث خلق از عدم بود. اولین چیزی که در فلسفهی اسلامی به واسطهی ابنسینا مطرح شد تفاوت و تمایز میان ماهیت و وجود بود. در فلسفهی اسلامی دو مفهوم داریم: هستی و چیستی. چیستی ترجمهی کلمهی ماهیت است و ماهیت هم از «ما هو؟» گرفته شده است.
به طور مثال ما وقتی آتش را نشان میدهیم و میگوییم این چیست؟ پاسخ میدهند آتش؛ پس آتش بودگی چیستیِ آتش است. اما ما میتوانیم به هستیِ آتش هم اشاره کنیم و بگوییم: آتش هست؛ یعنی دارای وجود است. تصور کنید ما برای بار اول خودکاری را میبینیم. با دیدن آن تصویری در ذهن شکل میگیرد.
به محض اینکه این تصویر وارد ذهن میشود من میتوانم یک جملهی دو مفهومی بسازم: «درخت هست»: یک بخش چیستی درخت و بخش دیگر هستی آن. پرسشی که برای فیلسوفان اسلامی مطرح است این است که این تمایز از چیست و چگونه ایجاد میگردد؟ ما در فلسفهی اسلامی مبحثی داریم با عنوان «مغایرت وجود و ماهیت».
این مغایرت در ذهن انسان است که اتفاق میافتد نه در بیرون ذهن. در عالم واقع وجود و ماهیت وحدت دارند. حال تصور کنید موجودی داریم مثل سیمرغ؛ آیا این موجود وجود خارجی دارد؟ خیر.
پس در کجا وجود دارد؟ در ادبیات. وقتی که ویژگیهای سیمرغ را بیان میکنیم، در واقع داریم چیستیِ آن را بیان میکنیم. آیا اگر کسی چیستیِ این مرغ افسانهای را بیان کند، میتواند بگوید این مرغ افسانهای وجود هم دارد؟ طبیعتا خیر.
پس میتوانیم بگوییم هستی و چیستی در ذهن وحدت ندارند. یکی دیگر از چیزهایی که در فلسفهی اسلامی مورد بحث است، این است که آیا اصالت با وجود است یا ماهیت؟ اصالت گذاشتن بر وجود یا ماهیت به معنای منشا اثر بودن است. به طور مثال سوزانندگیِ آتش به هستی آن است یا به چیستیِ آن؟ تصور کنید یک شئ واحد هستی و چیستیِ آن با هم یکی است؛ وقتی وارد ذهن من شود ان هستی و چیستی تبدیل به دو چیز جدا میشود.
حال این شئ واحد که وارد ذهن من میشود و تبدیل به دوتا میشود، یکی از اینهایی که در ذهن من هست باید مطابق بر شئ باشد و دیگری را ذهن ساخته باشد. آن که از واقعیت وارد ذهن ما شده است اصالت دارد و اصیل است؛ و آن که ذهن ساخته اعتباری است. بنیان فلسفهی اسلامی همین تمایز میان اصالت و وجود است.
یک پرسش اساسی این است که چرا این تمایز در فلسفهی اسلامی به وجود آمد؟ دلیل این امر بحث خلقت از عدم است. از نظر ابنسینا، وجود یا هستی دو بخش است: ممکنالوجود و واجبالوجود. واجبالوجود، وجود محض است اما ممکنالوجود، وجودهایی هستند که ترکیب وجود و ماهیتند.
فلسفهی غرب
یکی از دیدگاههایی که در فلسفهی غرب مطرح میشود دیدگاه دکارت است؛ دکارت میگوید آیا چیزی هست که من بتوانم در او شک نکنم؟ جواب میدهد بله، هست؛ و آن وجود شک کننده است: من شک میکنم پس هستم. باید یک وجود شک کنندهای باشد که بتواند شک کند. از شک کنندهگی هستی خود را استنتاج میکند.
یکی دیگر از فیلسوفان برجستهی غرب امانوئل کانت است. کانت معتقد بود که وجود محمول حقیقی نیست؛ یعنی وجودْ یکی از مقولات ذهنی ماست نه آنکه در خارج از ذهن ما وجود داشته باشد.
با کانت توجه به وجود رنگ و بوی خود را میبازد. در دورهی او بود که فلسفه از وجود عام به سمت وجود خاص حرکت کرد.
وجود عام یعنی وجودی که هم بر خداوند، هم انسان و هم بر سایر موجودات وارد است. وجود خاص یعنی وجود خاص انسان. حاصل این تغییر، به وجود آمدن تفکر و مکتب اگزیستانسیالیسم بود. مفاهیم اساسی وجود خاص انسان، ترس، عشق، دغدغه، دلهره و غیره است. در این فلسفه، وجود مقدم بر ماهیت است.
خداشناسی و فلسفه
در نگاه کلی، مباحث خداشناسی به دوبخش «خدا باور» و «خدا ناباور»؛ در مورد کسانی که خدا باور هستند دو دیدگاه عمده وجود دارد: یک دسته معتقد هستند که با برهانهای عقلی میتوان وجود خدا را ثابت کرد. دستهی دیگر خداباورها سعی نمیکنند وجود خدا را اثبات کنند، بلکه خدا باوری را به معنای «معنای زندگی» میدانند.
در مورد خدا ناباوران دو دیدگاه عمده وجود دارد: ماتریالیسم و داروینیسم. ماتریالیستها معتقدند که این جهان فقط ماده است و نیازمند خالقی که آن را به وجود آورده باشد نمیدانند.
داروینیستها هم معتقدند که انسان حاصل تکامل سایر موجودات است. یکی از دلایلی که داروینیستها برای اثبات حرف خود ابراز میکنند، شباهت 98 درصدیِ ژنتیکیِ انسان و شامپانزههاست.
دیدگاههای ملاصدرا تفاوتی اساسی با دیدگاه ابنسینا دارد که باید دقیق بیان شود: از نظر ملاصدرا ما دو وجود داریم: غنی و وابسته. وجود وابسته سراپا نیاز است. از نظر ملاصدرا، وجود مشکک است؛ یعنی وجود در بارهی خداوند شدیدتر است؛ در بارهی انسان از شدت آن کاسته میشود و در مورد مواد شدت آن کمتر و کمتر میشود؛ درست مانند نور و منبع نور.
وجودشناسی در فلسفه 11 و 12 کامل بخوانید و بشنوید
دیدگاهتان را بنویسید